جدول جو
جدول جو

معنی ره یافتن - جستجوی لغت در جدول جو

ره یافتن
(تَ یَ دَ)
راه یافتن. نفوذ یافتن. پی بردن. رخنه کردن. (یادداشت مؤلف) :
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
کمی و فزونی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.
ناصرخسرو.
رجوع به راه یافتن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
ره یافتن
رخنه کردن، نفوذ یافتن، پی بردن
تصویری از ره یافتن
تصویر ره یافتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رو تافتن
تصویر رو تافتن
رو گرداندن، از کسی یا چیزی روی برگردانیدن، کنایه از اعراض کردن، پشت کردن، کنایه از گریختن، فرار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ چَ دَ)
صاحب خرد شدن. عاقل شدن. هوشیار شدن. دانا شدن
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
راه ساختن. رجوع به راه ساختن و راه سازی شود، ظاهراً کنایه از ره پیمودن و طی طریق کردن:
ز یک روزه، دوروزه ره ساختن
به ازاسب کشتن ز بس تاختن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ وَ دی دَ)
رهایی یافتن از هم و غم و گشایش یافتن:
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است آن پندها.
سعدی.
اگر عاشقی خواهی آموختن
به مردن فرج یابی از سوختن.
سعدی.
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانایی هست.
سعدی.
رجوع به فرج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ کَ دَ)
مطیع و فرمانبردار دیدن. در حال تسلیم دیدن. در زیر فرمان یافتن. غیرعاصی و خاطی دیدن. از سرکشی دور یافتن:
ز وصلم کام خواهی یافت آخر
زمان را رام خواهی یافت آخر.
ناظم هروی (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو شَ / شُو)
کسی که راه اصلی و مستقیم را پیدا کرده باشد، هدایت شده، واصل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ سَ دَ)
طرف بستن. موفق شدن. سود بردن: چند بار آن مخاذیل نیرو کردند در حمله، اما هیچ طرفی نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 39)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نصیبی یافتن. بهره ای بردن:
منت ایزد را که رنجم چون صبا ضایع نشد
عاقبت بویی از آن سیب زنخدان یافتم.
صائب (از آنندراج).
و بمعنی دوم نیز ایهام دارد، اول ریاح مطابق است تقریباً با یازدهم خردادماه جلالی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بُ دَ)
روانه شدن. راهی شدن. روان گشتن. (یادداشت مؤلف). رجوع به راه گرفتن در همه معانی شود.
- ره (راه) اندرگرفتن، راه گرفتن. روانه گشتن. راهی شدن:
درم داد و از سیستان برگرفت
سوی بلخ نامی ره اندرگرفت.
فردوسی.
- ره خویش گرفتن، به کار خویش پرداختن. به راه خویش رفتن. کنایه از دست برداشتن از دخالت در کار و امر کسی:
به آواز گفتند ما را دبیر
نباید ز ایدر ره خویش گیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ بَ تَ)
ره کوبیدن. رجوع به ره کوبیدن و راه کوفتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رخصت یافتن. اجازت یافتن. اجازه پیدا کردن:
وگر رخصه یابد ز تو هست ممکن
که خورشید رجعت کند هم به خاور.
خاقانی.
و رجوع به رخصت یافتن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ نُ / نِ / نَ دَ)
راه داشتن. اجازه داشتن. اجازۀ ورود داشتن:
مرغ با بام تو ره دارد و من بر سرکوی
حبذا مرغ که آخر پروبالی دارد.
سعدی.
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندارم
تو می روی به سلامت سلام من برسانی.
سعدی.
، انتظار بردن. (از غیاث اللغات) (از مجموعۀ مترادفات ص 343).
رجوع به راه داشتن در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَلْ لُ گُ تَ)
رنگین شدن. دارای رنگ شدن. رنگی شدن. (بهار عجم) :
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ.
امیرخسرو (در تعریف فیل از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ ظَلْ لُ بُ دَ)
روی تافتن. روی برتافتن. روی برگرداندن. اعراض کردن:
گرفته پای تختش را فلک رخ
نتابدجاودانه بخت از او رخ.
قطران تبریزی (از جهانگیری).
شبی رخ تافته زین دیرفانی
به خلوت در سرای ام هانی.
نظامی.
شرح این کوته کن و رخ زین بتاب
دم مزن واﷲ اعلم بالصواب.
مولوی.
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست
کدام یار بپیچد سر از ارادت دوست.
سعدی.
و رجوع به رخ تابیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
رخنه شدن. تباهی یافتن. خراب شدن. سوراخ شدن. ویرانی گرفتن:
شکر ایزد که از این باد خزان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت.
حافظ (از ارمغان آصفی)
لغت نامه دهخدا
(خِ قَ / قِ اَ تَ)
افتخار یافتن. به فخر و مباهات رسیدن. (از فرهنگ فارسی معین) :
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خزطارونی.
ناصرخسرو.
اگر دانش بیلفنجی به فضل توشرف یابد
پدرت و مادر و فرزند وجد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
شرف یافته مشتری از حمل
گراییده از علم سوی عمل.
نظامی.
، دارای قدر و شرف گشتن. (در اصطلاح نجوم). رجوع به شرف در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ دَ)
لذاذه. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار) (زوزنی). لذاذ. (از منتهی الارب). لذه. (دهار) (ترجمان القرآن). لذت. (تاج المصادر بیهقی). استلذاذ. (دهار) (زوزنی). التذاذ. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). تلذذ. ملتذ شدن. لذاذت. لذت بردن. مزه بردن:
بخورد و بر او آفرین کرد سخت
مزه یافت از خوردنش نیکبخت.
فردوسی.
و رجوع به مزه بردن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ کَ دَ)
رهایی یافتن. خلاصی یافتن. نجات پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) :
دامن توحید گیر پند سنایی شنو
تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله.
سنایی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ / تُ)
نجات یافتن. آزاد شدن. خلاص گشتن. (ناظم الاطباء) :
نباید که او یابد از تو رها
که او مانده از تخمۀ اژدها.
فردوسی.
چنین گفت دژخیم نراژدها
که از چنگ من کس نیابد رها.
فردوسی.
ندانم که شیرند یااژدها
که از رزمشان کس نیابد رها.
فردوسی.
اگر دیو و شیر آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها.
فردوسی.
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا.
فردوسی.
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هرکسی که چشیده ست نعمتش.
ناصرخسرو.
ابلیس رها یابد از اغلال گرایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهایید.
ناصرخسرو.
دانم که رهایابد از دوزخت ابلیس
گر ز آتش این قوم بدین فعل رهایند.
ناصرخسرو.
، نگاه داشته شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تِ رُرْ کَ دَ)
پیدا کردن راه. اهتداء. (تاج المصادر بیهقی). تهدی. مشی. (منتهی الارب) :
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان.
فردوسی.
تا راه توان یافتن به دریا ز ستاره
تا دورتوان گفت به توشه ز فیافه.
منوچهری.
- راه بازیافتن، هدایت شدن. (یادداشت مؤلف) : و بپارسی [ثوابت را] بیابانی خوانند ازیرا که گم شده بدان راه بازیابد به بیابان و دریا اندر. (التفهیم).
، جا گزیدن. جای گرفتن. اتصال یافتن. پیوستن. متصل شدن:
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان تست.
سعدی.
قطره بدریا چو دگر راه یافت
نام و نشانش همه دریا شود.
اوحدی.
، نفوذ یافتن. رسوخ کردن. تسلط پیدا کردن. رخنه کردن. اثر کردن. مسلط شدن:
همه کشورم کوه و دره است و چاه
نیابد برین بوم و بر دیو، راه.
فردوسی.
چون درو عصیان و خذلان تو ای شه راه یافت
کاخ ها شد جای کوف و باغها شد جای خار.
فرخی.
و چون ترسیدند [طغرل و سپاهش] ... به تعجیل براندند تا سوی نسا روند که رعبی و فزعی بزرگ برایشان راه یافته است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 606). اما اینقدر دانم که از امیرک نامه رسیده است بحادثۀ آلتونتاش و حال این خداوند دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 652). چون لختی خلل راه یافت به خلافت عباسیان. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 665). اما خرج به اندازۀ دخل کن تا نیاز اندر تو راه نیابد. (قابوسنامه).
چو زین منزلگه کم بیش ها بیرون شود زآن پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
نظم نگیرد بدلم در غزل
راه نیابد بدلم در غزال.
ناصرخسرو.
و اول خللی و خرابی که در اصطخر راه یافت آن بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 116). چون از ملک [جمشید] چهارصدواند سال بگذشت و دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید... (نوروزنامه). تحیر و تردد بدو [شیر] راه یافته است. (کلیله و دمنه). بطر آسایش... بدو [شتربه] راه یافت. (کلیله و دمنه). و مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد فرحی بدو راه یابد. (کلیله و دمنه). که فساد کلی در ملک و دین راه یابد. (گلستان). غازان خان... درآمد و اندیشه... گماشت و همگی همت بر آن مصروف داشت که تدارک خللها که به امور ملک راه یافته بودکند. (تاریخ غازانی ص 252).
نیست جز بیرون در، جای اقامت حلقه را
راه در دلها نیابد چون بود گفتار، کج.
صائب.
، دسترس پیدا کردن. موفق شدن.توفیق یافتن. اجازه یافتن: و نامه نبشته آمد نزدیک آغاجی بردم و راه یافتم تا سعادت دیدار همایون خداوند [مسعود] دیگر باره یافتم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 511). پس رقعتی نبشت [بونصر مشکان] بامیر [مسعود] و مرا [بیهقی را] داد و ببردم و راه یافتم و برسانیدم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 512).
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب.
ناصرخسرو.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
ترا رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
اغتثاث، راه یافتن بسوی چیزی. (منتهی الارب)، اطلاع یافتن. آگاه شدن. پی بردن. آگاهی یافتن. معرفت یافتن. رسیدن:
ز بیگانه پردخت کن جایگاه
بدین راز ما تا نیابند راه.
فردوسی.
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بر این دست یابد نه شاه.
فردوسی.
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَدْوْ)
تمتع یافتن و سود و حاصل بردن. (ناظم الاطباء). فائده بردن. نصیب بردن:
عرش پر نوربلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
نصرت بدین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ شُ دَ)
پشت کردن. چهره رابسوی دیگر متوجه کردن. روی برگردانیدن:
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب.
مولوی.
ره این است رو از حقیقت متاب.
سعدی (بوستان).
، گریختن. فرار کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرا یافتن
تصویر فرا یافتن
یافتن، درک کردن فهمیدن دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرف یافتن
تصویر طرف یافتن
نفع یافتن سور بردن نتیجه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صله یافتن
تصویر صله یافتن
عطا یافتن جایزه ستدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ره کوفتن
تصویر ره کوفتن
طی طریق کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخ تافتن
تصویر رخ تافتن
روی بر تافتن، اعراض کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه یافتن
تصویر رخنه یافتن
تباهی یافتن، خراب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه یافته
تصویر راه یافته
کسی که راه اصلی و مستقیم را پیدا کرده باشد، هدایت شده، واصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرف یافتن
تصویر طرف یافتن
((طَ رْ. تَ))
طرف بستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صله یافتن
تصویر صله یافتن
((~. تَ))
جایزه ستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرد یافتن
تصویر سرد یافتن
((سَ. تَ))
سرد شدن، احساس سرما کردن
فرهنگ فارسی معین
بهبود یافتن، شفایافتن، تندرست شدن، به شدن، به گشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد